نوعی از کبوتر که رنگش مایل به سرخی و زردی باشد. (منتهی الارب). نوعی از کبوتر زرد مایل به سرخی، قسمی از چوب که از آن تیر میسازند. (ناظم الاطباء) ، بهترین کاسۀ زرین. (منتهی الارب). نیکوترین قدحهای طلا. و در حدیث است: اخرج الیه قدح ورسی مفضض. (از اقرب الموارد)
نوعی از کبوتر که رنگش مایل به سرخی و زردی باشد. (منتهی الارب). نوعی از کبوتر زرد مایل به سرخی، قسمی از چوب که از آن تیر میسازند. (ناظم الاطباء) ، بهترین کاسۀ زرین. (منتهی الارب). نیکوترین قدحهای طلا. و در حدیث است: اخرج الیه قدح ورسی مفضض. (از اقرب الموارد)
در پس. در عقب. (آنندراج). در دنبال. در اثر. (ناظم الاطباء). بر اثر: عقر، در پی شکارافتادن. (از منتهی الارب) ، پیاپی: متکاوس، در پی آمدن چهار حرکات به اجتماع دو سبب (در فن عروض). اقتصاص، اقصاص، در پی قصاص شدن. تعجس، در پی کاری شدن. تقفیه، در پی فرستادن. (از منتهی الارب). - در پی داشتن، اتباع. اعقاب. اقفا. تتبیع. تعقیب. - در پی رفتن، تقضض. تقفی. قت ّ. (از منتهی الارب). - در پی کردن، تعاقب کردن. از پس کسی رفتن. (ناظم الاطباء). تعقیب. عقاب. معاقبه. (از منتهی الارب). - در پی کننده،عقیب. معاقب. (از منتهی الارب) ، لازم. مهم. (ناظم الاطباء)
در پس. در عقب. (آنندراج). در دنبال. در اثر. (ناظم الاطباء). بر اثر: عَقر، در پی شکارافتادن. (از منتهی الارب) ، پیاپی: متکاوس، در پی آمدن چهار حرکات به اجتماع دو سبب (در فن عروض). اقتصاص، اقصاص، در پی قصاص شدن. تعجس، در پی کاری شدن. تقفیه، در پی فرستادن. (از منتهی الارب). - در پی داشتن، اتباع. اعقاب. اقفا. تتبیع. تعقیب. - در پی رفتن، تقضض. تقفی. قَت ّ. (از منتهی الارب). - در پی کردن، تعاقب کردن. از پس کسی رفتن. (ناظم الاطباء). تعقیب. عقاب. معاقبه. (از منتهی الارب). - در پی کننده،عقیب. معاقب. (از منتهی الارب) ، لازم. مهم. (ناظم الاطباء)
در پهلوی رسپیک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تلفظ قدیم رسپی. (از فرهنگ فارسی معین). زن فاحشه و بدکاره. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). زن قحبه. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از شرفنامۀ منیری). زنجه. (شرفنامۀ منیری). جنده. زانیه. مخفف روسپید است. و این لفظ را بر زنان بدکاره برسبیل طعنه اطلاق کرده اند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). اطلاق این کلمه بر زن بدکاره از قبیل تسمیۀ شی ٔ بضد است. (از یادداشت مؤلف). و در تاریخ سیستان است: مرا غرمج آبی بپختی به پی به پی از چه پختی تو ای روسپی. خجسته. پس عباد (ابن زیاد) او (ابن مفرغ) را بیاورد و ادب کرد و محبوس، و بدست حجامان داد آن حجامان برفته بودند و خوکان اهلی را سیکی بار کردند و بیاوردند و این شاعر (ابن مفرغ) آن بخورد و مست گشت دیگر روز اندر مستی او را اسهال افتاد کودکان نگاه همی کردند، از بس سیاهی که آن اسهال او بود و منادی می کردند بزبان پارسی که: شبست این... او جواب کرد ایشان را هم بپارسی که: آبست و نبیذست و عصارات زبیب است دنبۀ فربه و پی است و سمیه هم روسپی است. و سمیه نام مادرزیاد بود. (تاریخ سیستان ص 96). ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست نه بهر شهری مرا از مهتران پروازه نیست. مرصعی (از فرهنگ اسدی). عالم دون روسپی است چیست نشانی آن آنکه حریفیش پیش وآن دگری در قفاست. مولوی (دیوان شمس). حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. (گلستان). - زن روسپی، آنکه زن روسپی دارد. دشنامی بوده است چون زن قحبه: یا بکش این کافر زن روسپی را آشکار پادشاهان از برای مصلحت صد خون کنند. انوری. چگویی در علی آبی چگویی که خاک از خون این زن روسپی به. نظامی عروضی. چون نبودش صبرمی پیچید او کاین سگ زن روسپی ناچیز گو. مولوی (مثنوی). نی حلیمی مخنث وار نیز که شود زن روسپی زآن و کنیز. مولوی (مثنوی)
در پهلوی رسپیک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تلفظ قدیم رُسپی. (از فرهنگ فارسی معین). زن فاحشه و بدکاره. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). زن قحبه. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از شرفنامۀ منیری). زنجه. (شرفنامۀ منیری). جنده. زانیه. مخفف روسپید است. و این لفظ را بر زنان بدکاره برسبیل طعنه اطلاق کرده اند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). اطلاق این کلمه بر زن بدکاره از قبیل تسمیۀ شی ٔ بضد است. (از یادداشت مؤلف). و در تاریخ سیستان است: مرا غرمج آبی بپختی به پی به پی از چه پختی تو ای روسپی. خجسته. پس عباد (ابن زیاد) او (ابن مفرغ) را بیاورد و ادب کرد و محبوس، و بدست حجامان داد آن حجامان برفته بودند و خوکان اهلی را سیکی بار کردند و بیاوردند و این شاعر (ابن مفرغ) آن بخورد و مست گشت دیگر روز اندر مستی او را اسهال افتاد کودکان نگاه همی کردند، از بس سیاهی که آن اسهال او بود و منادی می کردند بزبان پارسی که: شبست این... او جواب کرد ایشان را هم بپارسی که: آبست و نبیذست و عصارات زبیب است دنبۀ فربه و پی است و سمیه هم روسپی است. و سمیه نام مادرزیاد بود. (تاریخ سیستان ص 96). ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست نه بهر شهری مرا از مهتران پروازه نیست. مرصعی (از فرهنگ اسدی). عالم دون روسپی است چیست نشانی آن آنکه حریفیش پیش وآن دگری در قفاست. مولوی (دیوان شمس). حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. (گلستان). - زن روسپی، آنکه زن روسپی دارد. دشنامی بوده است چون زن قحبه: یا بکش این کافر زن روسپی را آشکار پادشاهان از برای مصلحت صد خون کنند. انوری. چگویی در علی آبی چگویی که خاک از خون این زن روسپی به. نظامی عروضی. چون نبودش صبرمی پیچید او کاین سگ زن روسپی ناچیز گو. مولوی (مثنوی). نی حلیمی مخنث وار نیز که شود زن روسپی زآن و کنیز. مولوی (مثنوی)
شهری در مکزیک، واقع در وادیی پرنعمت، برکنار نهر ((سونورا)) و آن سابقاً کرسی مقاطعۀ سونورا بود. ولی بواسطۀ جنگهای داخلی و تعدیات هندیان امریکا مضمحل گردید و در جوار آن آثارقدیمه و معادن بسیار است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
شهری در مکزیک، واقع در وادیی پرنعمت، برکنار نهر ((سونورا)) و آن سابقاً کرسی مقاطعۀ سونورا بود. ولی بواسطۀ جنگهای داخلی و تعدیات هندیان امریکا مضمحل گردید و در جوار آن آثارقدیمه و معادن بسیار است. (ضمیمۀ معجم البلدان)